نمی ذارن چادر بپوشم ...!
در مقطع دبیرستان که بودم یکی از همکلاسی هام اسمش هما بود.
چهره ی زیبایی داشت ولی ظاهرش نامناسب بود، اطرافیانش اکثرا بچه خلاف های مدرسه بودند.
بر خلاف قوانین مدرسه تلفن همراهش همیشه دنبالش بود و بیش تر زنگ تفریح ها در کنار دوستاش دور از چشم مدیر و معاونین مدرسه با تلفنش صحبت می کرد و صدای خنده هاشون توجه همه رو جلب می کرد.
یه بار که اومد مدرسه دیدیم چادر سرش کرده و مقتعه اش رو یه کم کشیده جلو.
خیلی تعجب کرده بودیم؛ چون اصلا اهل این چیزا نبود.
دلیل چادری شدنش رو ازش پرسیدیم.
گفت توی کوچه و خیابون خیلی اذیت می شم؛ دیگه دوس ندارم مثل قبل زندگی کنم.
این در حالی بود که در روابطش با پسران نامحرم مشکلاتی براش پیش اومده بود؛ نگاه ها و عکس العمل های پسران و مردان گرگ صفت امانش رو بریده بودند. از ترس آبروش هم که بود ترجیح داده بود چادر بپوشه.
می گفت اینجوری خیلی راحت ترم.
خیلی خوشحال شدیم، خدا رو شکر کردیم که به خودش اومده و فهمیده که این رفتارها، ظاهرش و روابطش عاقبت خوبی نداره و مشکلات زیادی براش به همراه داره.
تا چند وقت با همون چادرش می اومد مدرسه. از طرز گرفتن چادرش معلوم بود که تا حالا چادر سرش نکرده بود.
ولی با این حال چون می دونست این طوری خیلی به نفعشه هم چنان می پوشیدش.
یه کم آروم تر از قبلش شده بود، انگار دیگه خیلی از دل مشغولی های قبلش رو نداشت.
بعد از چند هفته که گذشت، یه روز که اومد توی کلاس دیدیم چادر سرش نیست و مثل همیشه اش خندون نبود.
بهش گفتم: هما چی شده؟ چادرت کو پس؟ خیلی اذیتت می کرد؟
با لب و لوچه ی آویزون گفت:
« خونواده ام، فامیلامون، دوستام ، همسایه هامون، همشون مسخره ام می کنن. امروز که می خواستم بیام چادرم نبود، می دونم خونوادم قایمش کردن. نمی ذارن چادر بپوشم. دیگه تحمل دلهره و ترس از ریختن آبرومو ندارم،
نمی دونم چی کار کنم ...! »
این مطلب شما در سایت نقل قول و در قسمت فرهنگ نوشت درج گردید./
وبلاگ خود را در نقل قول ثبت نمایید./
http://naghleghol.ir/
منتظر مطالب دیگر شما هستیم./