- ۱۳ نظر
- ۲۹ آذر ۹۲ ، ۱۸:۲۸
- ۵۷۹ بازدید
نورا... که رفت نان بخرد، چند نفری بیشتر در صف نبودند.
نیم ساعتی می گذشت اما هنوز برنگشته بود.
از ماشین پیاده شد و پیچید توی کوچه.
نورا... از پله های نانوایی رفته بود بالا و داشت با نانوا بحث می کرد.
با صلوات مردم بحث خاتمه پیدا کرد و نورا... به سمت ماشین آمد.
رفت جلو و ازش پرسید: ندیده بودم با کسی درگیر بشی؟
خنده ی تلخی کرد و گفت: خانم با حجابی جلوتر از همه بود؛ نانوا بی اعتنا به او به زن بد حجاب نان داد،
وقتی هم که خانم اعتراض کرد، به او بی احترامی کرد.
رفتم تا سر عقلش بیارم ...
خاطره ای از شهید نورا... کاظمیان
منبع: کتاب گوهر غیرت از خانم فاطمه اعظمی